مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

مهراد

بازی های مهراد

کلا اعصاب پصاب عروسک و اسباب بازیهای دخترونه ندارم- عاشق اینم یک چیزی باشه دلو رودشو دربیارم سیم تلفن- انواع دیویدی- انوع وسایل پر خطر برقی -فضولی!    اما اینجا هیچکی منو درک نمیکنه اون وقت میگن پسر فراری زیاد شده!   اینم زورگویی مامان برای اینکه از من تو ژستی که اصلا دوست ندارم عکس بگیره-  نا سلامتی مرد هستما از همین الان باید فکر درآمد آینده باشم ! فردا پس فردا اهل و عیال وار میشم اون وقته میبینیم هیچ کاری بلد نیستیم"حالا هی با من عروسک بازی کنید ...
15 خرداد 1390

دورهمی

۱۹ شهریور ۱۳۸۹ همگی در منزل مامانجون اینا    اینم عکس مهراد جونم ۲۶ روزه است . عزیز دلم برعکس همه نی نی ها عاشق آبی و وقتی میشوریمت خیلی آرومی  .تا گرسنت هم نشه گریه نمیکنی   دو ماهگی   ...
7 خرداد 1390

هشت ماهگی پر ماجرا

  ماهگی   سلام"   خبر خوب من تازگی ها میتونم دستهامو به دیوار بگیرم و برای چند لحظه رو پام وایسم بدونه روروئک ها خودم تنهایی.   اصلا دوست ندارم کسی بهم غذا بده قاشق رو تو دستم میگیرم تا میبرم جلوی دهنم همش میریزه!اعصاب نمومده برام! هنوز هم جیغ میزنم ها!!!!   راستی گفتم با صورت خوردم زمین بینیم هم کبود شد هم یکم خون اومد.   راستی دو تا هفته مونده تا تولد دختر خاله ها عکسهاشو براتون میزارم.     ...
7 خرداد 1390

اولین روز مادر زندگیم در کنار مامان

سلام بر همگی من الان یکی دو روزه مامان رو برداشتم دوتایی رفیم سفر  راستی روز مادر اول به مامان خودم و  بعد به همه ی مامانا مبارک باشه... اینم یه عکس از مهراد موشی وقتی در حال خواب نیم روزی بود. ...
7 خرداد 1390

باغ مامانجون

سلام این هفته اولین مراسم گیلاس خوری  زندگیم رو برگذار کردم وقتی یه شاخه گیلاس دستم دادن تا ببینن من چیکار میکنم  گیلاس ها رو از شاخه جدا کردم و گذاشتم دهنم  البته چون دیدن وارد هستم سریع از دستم گرفتن!   ...
7 خرداد 1390

بله برون

آذر ماه   خاله مهدیه همش میگه از وقتی من اومدم یه عالمه اتفاقهای خوب افتاده اما این اتفاق خوب آخری زن گرفتن دایی محمد ه . وقتی خانواده میخواستن برن خونه ساناز جون اینا من اولش یک چرت گرفتم و یکم خستگی در کردم اونجا سرحال باشم. اما اونجا هم که رفتیم اولش ساکت بودم آ ولی نمیدونم چرا حوصلم از تارفهای بزرگترها خسته شد و بعد چند دقیقه سخنرانی رو شروع کردم خودم  مجلس رو بدست گرفتم "         ...
14 اسفند 1389

هنرهای مهراد

۸ بهمن ماه. جمعه. بعدظهر   سلام عروسک موش موشی ما :تبریک میگم دندونت در اومده.   دیگه مامانی رو مجبور کردی بهت غذای کمکی بده.آخه رفته بود دکتر آقای دکتر گفته بود نی نی شما اگه با شیر سیر میشه چون نیازی به غذای کمکی نداره فعلا شروع نکن.اما شما دندونو زود در آوردی ته دیگ بخوری ها!!!!   این هم جدیدترین عکس های مهراد کوچمولو مهراد بغل دختر خاله هستی. الهی برات بمیرم عزیزم انقدر لثه هات درد می اومد همش دلت میخواست یک چیزی گاز بگیری وقتی هم دردت خیلی شدید میشد قاشق کوچولو رو گاز میگرفتی از  این دندونک ها خوشت نمی آد. از ترفند هایی که یاد گرفتی وقتی میخوابونیمت روی بالشت یهو برمیگردی و یک چرخ میزن...
14 اسفند 1389

مکالمه مهراد

  خدا جونممنون یک بلبل کوچولو به ما دادی" دیشب عقد دایی(داداش) بود .    دور هم کلی خوش گذشت.    از هنرهای جدیدم اینکه تازگی ها یک دیکشنری کوچولو تشکیل دادم! ماما= یعنی مامان بابا= خیلی کلمه بابا آسونه کامل میگی. عاشق آب خوردنم و آب رو خیلی دوست دارم. تازگیها وقتی عصابم بهم میریزه جیغ میزنم (اون وقت میگن دختر جیغ جیغو ان.) وقتی دستهاتمو میگیرین راه برم قدم هایی که برمیدارم خیلی داره شبیه راه رفتن کامل میشه فقط گاهی پرز فرش قلقلکم میده. از رابطه م با خاندان میشه گفت با آقایون رابطه ی صمیمی تری دارم تا خانمها" و بخصوص شوهر خاله (بابای هستی) رو خیلی دوست دارم. وقتی رفتیم خونه مامانجون ...
14 اسفند 1389

وبلاگ جدید مهراد

نمیدونم چرا اما یهو تصمیم گرفتم وبلاگ مهراد رو از بلاگفا به اینجا منتقل کنم.یکم زمان میبره"اما درست میشه"          تاریخ تولد : مهراد             یکشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۹   سلام مهراد من خوش اومدی به جمع ما"  اون شب چند باری به مامانت زنگ زدم آخه میدونم چقدر غربت سخته اونم تو اون شرایط مامانیت خیلی دلش گرفته بود.قرار بود فردا صبح بری اتاق عمل اما شما پیش دستی کردی و همون شب نصف شب مامانو فرستادی اتاق عمل بعدشم  به جمع منو فاطمه و هستی یک گلبچه موش موشی اضافه شد   الان مامانجون ۴ تا نوه داره وقتی ...
3 بهمن 1389

دندونی

۳بهمن ۱۳۸۹ الهی قربونت  برم مهراد توی شیش ماهیت دندون درآوردی " دیروز خاله مهدیه یک پیشنهاد توپ به مامان داد. مامان هم رفتم هر جوری بود پاستیل شبیه دندون خریدم و همراه یک عالمه اسمالتیسو یک عکس خوشگل از من و یک ظرف آش دندونی واسه فامیل فرستادیم .   همگی شدیدا منتظر دیدن برنج کوچولویی هستن که در نوبت اند تا بیرون بیان و من گازشون بگیرم/  ...
3 بهمن 1389
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهراد می باشد